فرشته های آسمانی

نوروز مبارک

٥روز دیگه عیده و منهم حسابی کاردارم هم سرکار هم خانه خوب امیدوارم عید امسال برای همه خوب باشه خصوصا فرشته های کوچولم ...
25 اسفند 1390

نزدیکه عیده

سلام به دخترای خوشکلم مدتهاست براتون خاطره ننوشتم از این بابت معذرت میخوام آخه نزدیک عیده و کارم زیاده  .  خوب  مارال جان دیشب باوجوداینکه خسته بودم دوباره شیرین زبونی تو خستگی رو  از تنم بیرون اورد وقتی گفتی مامان  من اگه بزرگ بشوم  بخوام غذا درست کنم بچه ام رو بغل نکنم گریه میکنه منهم گفتم شاید گفتی اخه چطوری غذا درست کنم و بعد هم گفتی فهمیدم دوتا بچه باید داشته باشم که خواهرش حواسش به اون باشه وبعد من و مائده چقدر خندیدم  دوستتون دارم عز یزم
20 اسفند 1390

دیگه راحت شدم

نمیدونید که چقدر خوشحالم که دیگه دانشگام تمام شد حالا دیگه میتونم به یاری خدا بیشتر به شما کوچولوهام برسم بیشتر با شما باشم  مائده عزیز م ببخشید که توی این 2 سال  خیلی بهت توجه هر چند که خودت درسهات رو خوب میخوندی ولی سعی میکنم از این به بعد بیشتر باهات باشم  وتو مارال کوچولو از توهم معذرت میخواهم هرچند که تو هنوز راضی نیستی و میگی اصلا سرکار نرو باشه انشاءالله انهم درست میشه چهارشنبه دیگه تولدت هست امیدوارم بهت خوش بگذره . بازم مثل  همیشه میگم دوستتون دارم . ...
16 بهمن 1390

شنا یا عذاب

مائده عزیزم امروز جلسه پنجم آموزش شنا هست که از طرف مدرسه میروی خداکنه زودتر تمام بشه تا هم تو راحت شوی هم من آخه خیلی برات سخته باید تو مدرسه بمونی ناهار را باید سرد بخوری و یه عالمه وسایل باخودت ببری وقتی هم که عصر تعطیل شدی باید بروی کلاس زبان و دیگه خیلی خسته میشی در ثانی خیلی هم از شنا زده شدی چون مربی شنات بد اخلاق هست تو همش میگی نمیخوام برم  خوب من چکار میتونم بکنم که آموزش و پرورش اجباری کرده انهم وسط زمستون نمیدونم خودشون بچه ندارند که فکر بچه های مردم نمیکنند آنهم درست وسط زمستون بالاخره امیدوارم زودتر تمام بشه دوستت دارم  دختر خوشکلم              اما مارال ع...
20 آذر 1390

خاطره این روزها

خوشکلهای من مدتی مامان براتون خاطره ننوشت چون کارهام زیاد بود و همین که فرشته های کوچولوی  من دوتاشون مریض بودند خدرا شکر که بالاخره خوب شدید خوب از کدوم خاطر تو ن بگم   بز ار  ببینم خوب  اول ا ز مارال  دیشب امدم خونه در یخچال رو که باز کردم دیدم یک ظرف تو یخچال هست که نفهمیدم چی هست گفتم شاید مامان جون گذاشتند چند ساعت بعد تو امدی و گفتی مامان برات سوپ درست کردم و رفتی ظرف رو اوردی گفتی با زرد چوبه فلفل و اب و نمک یک سوپ درست کردم که وقتی میا یی خونه بخوری ولی مامان خودم یک کمی خوردم حالم بدشد خیلی بدمزه بود اگه خواستی بریز ش تو اشغالها  وای که چقدر خندیدم عزیز دلم باز ممنون که ...
3 آذر 1390

تولد مائده

خوب مائده عزیزم جمعه تولدت هست امیدوارم که بتونم تولد خیلی خوب برات بگیرم که خوشحال بشی چون تو عزیزم عتاشق تولدی  از یک سالگی هم تولدت رو گرفتم تا الان که 9 ساله میشی به بلوغ میرسی امسال قراره  همکلاسی هات رو دعوت کنی و منهم  دوست دارم وقت بیشتری داشتم تا میتونستم تولدی خوب برات بگیرم اگه دانشگاه نمیرفتم یا اگه مرخصی داشتم  بهتره میتونستم وقتم رو تنظیم کنم هرچند که میدونم خدا همیشه بهم کمک میکنه راستی تولدت 8 آذره اما چون مصادف با ماه محرم هست زودتر برات قراره تولد بگیرم این روزها تو و مارال  فقط به فکر تولد هستید و دارید روز شماری میکنید  ایشالا بهتون خوش بگذره ...
3 آذر 1390

بدترین دوشنبه

دوشنبه هفته قبل  با گریه مارال از خواب بیدار شدم و دیدم  لباس مارال پراز خون شده از بینیش بحدی خون میامد که ترسیدم اخه همیشه خون دماغ میشد اما نه دیگه به این حد لباسهاشو عوض کردم و لباس خودم هم همینطور رختخوابش رو جمع کردم جون خیلی کثیف شده بود بعداز چند دقیقه خوب شد وخوابید ولی من ترسیدم تا یک ساعت بالای سرش نشستم وبعد کنارش خوابیدم ولی ساعت ٤صبح دوباره گریه کرد وقتی بیدار شدم ومارال رو دیدم نزدیک بود از ترس سکته کنم آخه این بار بیشتر خون ریزی داشت همراه بابا ش لباس پوشیدم آماده بیمارستان شدیم ومن یک ملحفه دور مارال پیچیدم چون با دستمال کاری نمیشد کرد وقتی بیمارستان رسیدیم دیگه خون پشت حلقش رفته بود و...
17 مهر 1390

مارال و نقاشی

مارال عزیز دلم تو خیلی به نقاشی علاقه داری هرروز که میام به خونه میگی مامان بهم نقاشی یاد بده دیشب بهت قول دادم که ببرمت کانونی که داخل پارک هست ثبت نامت کنم صبح که بیدار شدم دیدم زود رفتی لباس پوشیدی و موهات شونه زدی و گفتی بریم مامان کفتم کجا عزیزم و تو گفتی بریم برای کلاس نقاشی گفتم آخه من باید کارها را انجام بدم و ظهر هم بروم سرکار ولی تو گفتی نه مامان خود شما گفتی میبرمت خوب من هم تسلیم شدم و رفتیم ثبت نامت کردم قرارشده وقتی کلاسها شروع شد بهمون تماس بگیرن و تو خیلی خوشحال شدی  دوست داشتم کلاس خلاقیت هم بروی اما دیگه وقت ندارم تازه همین کلاس نقاشی هم زحمتش به عهده مامان جون میافته  خدا مامان جون برامون هزار سال نگه داره&n...
31 شهريور 1390

شعر زیبا

نی نی کوچولو میآره آلبوم عکس ها شونو می بینه دونه دونه عکس های توی اونو میبینه توی عکسی مامان جونش عروسه نشسته پیش داماد میخواد اونو ببوسه داماد کیه؟ باباشه   نی نی تو پولی میخنده اما لجش میگیره زود آلبومو میبنده میگه مامان نمیخوام تو بابا مو ببوسی چرا نکردی دعوت منو به این عروسی   ...
26 شهريور 1390