فرشته های آسمانی

بازار وکیل

1390/5/12 13:02
نویسنده : مادر
278 بازدید
اشتراک گذاری

 مارال جان امروز میخواهم خاطرات چند روز پیش راکه با تو عزیزم رفتیم بازار وکیل بنویسم بمناسبت روز مادر که هفته اینده هست میخواستیم برای مامان بزرگ به قول خودت مامان تبریزی خرید کنیم تا زودتر پست کنیم وقتی نزدیک سرای مشیر شدیم بابا برای تو بستنی خرید و را ه افتادیم بسمت بازار پارچه فروشها ،وقتی مشغول صحبت با فروشنده بودیم تو بستنیت تمام شده بود و میگفتی دستهام بهم میچسبه آب میخواهم ومن داشتم دورو برم را نیگا میکردم که کجا آب هست که یکدفعه یک پیرمردی که بساط پهن کرده بود گفت خانم کنار این مغازه یک درب هست  برو داخل مسجد آب هست بابا همان جا ایستاد ومن وتو گلم با هم رفتیم داخل از آنجایه پیچ میخورد و رفتیم وارد یک صحن بزرگ شدیم و باصفا اصلا فکرش نمیکردم که داخل بازار یک مسجد بزرگ باشه دستاهات را شستم توی فکر بودم که یادم افتاد آنجا مسجد وکیله آخه من وقتی 4 یا 5 ساله بودم یکبار اینجا امده بودم وخیلی دلم میخواست یک بار دیگه بیام ولی هیچ وقت نمیشد بالاخره دستات که شستی رفتیم پیش بابا خریدمون که تمام شد موقع اذان مغرب بود و مغازه دارها اماده رفتن به مسجد شدن ومن به بابات گفتم که اینجا مسجد وکیله خیلی هم با صفاست وبابا گفت پس بریم نماز بخونیم وقتی وارد آنجا شدیم تو قسمت سرویس بهداشتی وضو گرفتیم و بعد چون در شبستان بسته بود یک اقائی راهنمائی کرد که از در دیگه وارد صحن دیگر مسجد بشویم وقتی داخل شدیم احساس میکردم خوا می بینم آخه خیلی بزرگ و زیبا بود اصلا نمیشد باورکرد که این مسجد بزرگ داخل بازار هست یک قسمت از صحن را برای نماز اماده کرده بودند و ما قسمت خانمها رفتیم بابا قسمت اقایان چقدر با صفا بود ادم یاد قدیما می افتاد و من مشغول نماز خواندن شدم وتو هم نشستی با عکسهای کارتونی که برای تزیین اتاقت خریده بودم بازی میکردی وبعد از نماز رفتیم خونه انشب خیلی خوشحال شدیdeborah.mihanblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)