تولد
یک هفته ایی وقت نکردم براتون چیزی بنویسم چون خیلی کارداشتم اما امشب بهرطریقی بود برنامه ریزی
کردم که بتونم سری به وبلاگ بزنم خوب جمعه قبل تولد مارال هم گرفتیم و حسابی خوش گذشت
مارال اولش بغض کرده بود که چرا دوستای مهدکودکش نیامدند وبالاخره هم اشکش دراومد حق هم داشت
اما باهاش خیلی صحبت کردم گفتم که شاید براشون کاری پیش اومده و خودشون هم ناراحتند که بعدش
هم معلوم شد همان ٣نفری که دعوت کرده بود به مسافرت رفته اند و دوستاش خودشون هم ناراحت بودند
بهرحال بهر طریقی بود ارومش کردیم
اما بعدش صباخانم گریه کرد که منهم میخوام مثل مارا ل لباس
عروس بپوشم یک لباس عروس مارال رو به زنداییتون دادم که به صبا بپوشونه ایندفعه گریه مارال بلند شد
که نمیخوام شبیه من لباس بپوشه و من وزندایی مانده بودیم چکارکنیم چاره صباکه نکردیم مجبورشدیم
مارال رو قانع کنیم بعدش رفتم تو آشپزخانه تا یک کیک درست کنم اخه کیکی که مارال پسندیده بود یک
خورده کوچک بود ومنهم که عادت دارم همیشه برای مهمونی غذاو شیرینی زباد بیاد و کم نباشه خودم
مشغول درست کردند یک کیک شدم وهمه خوششون امده بود( البته خوب شدکه درست کردم چون
عمه خودم هم سرزده آمدند وخیلی خوش گذشت) البته همه گفتند که کیک زیاده
ونمیتونند این همه بخورند ولی فقط یک تکه از کیک باقی موند) یک کم به دستپختم امیدوار شدم) شب
ولی یه نفس راحتی کشیدم که بالاخره تولد به شادی تموم شد.بعدا سرفرصت عکسهای بچه ها رو میگذارم
دوستتون دارم خیلی زیاد