فرشته های آسمانی

قصه ایی که مارال گفت

1391/5/3 7:43
نویسنده : مادر
250 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب خیلی خسته بودم مارال گفت : مامانی قصه نمیگی گفتم نه( آخه باید هرشب چندتا قصه بگم که بچه ها بخوابند شدم شهرزاد قصه گو  به بچه ها میگم اگه یکروز مسابقه قصه گویی بگذارند من برنده میشم چون خودم از بچگی خیلی کتاب قصه دوست داشتم و خیلی قصه خواندم که همه آنها به یادمه از قصه آدم کوتوله تا گلهای آوازخوان و اسب کرند و تا قصه هایی که خودم نوشته ام آخه قبلا یه کمی ذو ق نویسندگی داشتم  شاید یه روز قصه هام رو تو ی وبلاگ نوشتم تا مامانهای دیگه هم بخونند  )خوب بگذریم  مارال که دیدمن قصه بگو نیستم گفت مامان میخوای من برات قصه بگم گفتم آره که میخوام و مارال شروع کرد به قصه گفتن قصه ای که خودش ساخته بود ولی بنظرم خیلی جالب بود تصمیم گرفتم امروز اونو بنویسم تابعدها براش خاطره باشه واما قصه مارال:

 

یکی بود یکی نبود یه خرسی بودکه خیلی عسل دوست داشتwinnie401.gif  یه روز مریض شد گلوش درد گرفته بود دهنش درد داشت رفت پیش سنجابه که دکتر بود بهش دارو داد اما خوب نشد یکروزکه خیلی درد داشت گفت بهتره بروم پیش دندانپزشک وقتی دکتر اونو معاینه کرد گفت وای آقا خرسه دوتا زنبور تو گلوی شما هست حتما همراه  عسلها اونوهارو خوردید بهش دارو داد  زنبورها از دهن آقا خرسه بیرون اومدند واون دیگه خوب شد . جالب بود نه  من و مائده که خیلی خوشمان اومد نظرشما چیه ؟؟؟؟؟؟؟ 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)