داستان گنجشک
خوب امیدوارم فرشته های نازنینم منو ببخشن که این روزا اخیلی کارداشتم ونتونستم خاطرات براتون بنویسم اما قول میدم که جبران کنم
راستش تصمیم گرفتم هرقصه قدیمی رو که بلدم برای شما اینجا بنویسم تا شماها وقتی بزرگ شدید برا بچه هاتون بگید امروز میخوام قصه کنجشک رو براتون تعریف کنم
یکی بود یکی نبود یک گنجشکی بود که داشت کنار سبزه ها را میرفت که یه خار رفت تو پاش به
هرسختی بود اونو دراورد ورفت پیش نانوا وگفت : این خار من اینجا باشه من کار دارمیروم وبرمیگردم اما
اگه خارم رو خراب کردی بودید انوقت این ور تنورنت میجیکم اونور تنورت میجیکم تنورتو ور میجیکم نانوا گفت :
باشه من مواظبش هستم بعد از چند ساعتی که گنجشک برگشت دید ای وای خارش تو تنورافتادو
اتیش گرفته اینور تنور ورجیکید اونور تنورو ورجکید تنورو باخود ورجکید رفت ورفت تا رسید به یه مردی که
کنار مزرعه با اسبش ایستاده بود گنجشک گفت خارودادم تنور گرفتم خارو دادم تنورگرفتم آهای کشاورز
این تنور منو مواظبش باشه تامن بیام اما اگه اومدم دیدم تنور م رو خراب کردی اینور اسبت میجیکم
وانور اسبت میجیکم اسبت و ور میجیکم کشاورز قبول کرد و گنجشک رفت ولی وقتی برگشت دید ای
داد بیداد اسبه پاشو زده به تنور تنورش خراب شده اینور اسب و ورجکید انور اسب وورجید اسب و باخود
ورجکیدو رفت همین طور که پرواز میکرد باخودش میگفت خارو دادم تنورگرفتم تنور رو دادم اسب گرفتم به
خیال خودش که خیلی زرنگی کرده رفت تارسید به یه خونه که مجلس عروسی بود گفت این اسب من
اینجا باشه من برمیگردم یه وقت اسبم رو اذیت نکنید که اینور عروستون میجیکو انور عروستون میجیکم
عروستون رو ورمیجیکم و دوباره رفت وقتی برگشت دید بچه ها حسابی اسبش رو اذیت کردند اینور
عروس ورجکید انور عروس رو ورجکید عروسشون رو ورجکید رفت و تا رسید به یه قصر کنار قصر نشست و
باخوشحالی گفت : خارو دادم تنورگرفتم تنور و دادم اسب گرفتم اسبو دادم عروس گرفتم همین طور
خواند و خواندو جیگ جیک کردپسر پادشاه که از صدای جیک جیک گنجشک خسته شده بود به سربازاش دستور داد
وگفت برید این کنجشک رو بکشید اونوقت گنجشک رو کشتند و پسر پادشاه هم با اون عروس عروسی
کرد خوب قصه ما بسر رسید ولی خوبه که هیچ کس سر کسی رو کلاه نزاره چون عواقبشو رو میبینه
ر